... در یک روز از روزهای خدا، شیر سلطان جنگل به همراه گرگ و روباه که خدمتگزارانش بودند برای شکار به کوه و دشت رفتند و با یکدیگر تمام کوهها و دشتها را زیر پا گذاشتند.
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻗﺎﻧﻮﻧﻬﺎ ﺟﻨﮕﻠﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟! ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺟﻨﮕﻞ ، ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻫﺎ دراین جنگل ﺣﮑﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ،ﻭﻗﺘﯽ ﻏﺬﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﯼ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﯿﻄﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﻻﺷﻪ ﯼ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺭﻭﺑﺎﻩ می ﭙﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ می ﮕﯿﺮﺩ.
روزی روزگاری، مرد درویش و بی چیزی در راهی می گذشت. چون بی چیزی بهش فشار آورده بود، به فكر فرو رفته بود و به دور و برش نگاه می كرد و خدا خدا می كرد تا كسی از راه برسه و چیزی به او بده كه ناگهان روباه فلجی را دید...
توی یك جنگل پر از درخت و بزرگ و سرسبز یك شیر پیر زندگی میكرد كه بسیار ضعیف و لاغر شده بود و دیگر نمی توانست شكار كند، اما برای بهبود حالش هر درمانی كه میكرد مؤثر نبود.
تبيان/ داستان زيبا و شنيدني دو روباه که برادر بودند و شير طمع کار «نزديک يک روستا، دو روباه با هم زندگي مي کردند. آنها با هم برادر بودند و در يک لانه ي خوب و گرم زندگي مي کردند. روزي روباه بزرگتر به برادرش گفت که امروز بايد به شکار بروند... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
رایگان ثبت نام کنید و اولین نفری باشید که از پست های جدید مطلع می شوید.