زاغکی قالب پنیری دید به دهان برگرفت و زود پرید بر درختی نشست در راهی که از آن میگذشت روباهی روبه پرفریب و حیلتساز رفت پای درخت و کرد آواز گفت به به چقدر زیبایی چه سری چه دُمی عجب پایی پر و بالت سیاهرنگ و قشنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ گر خوشآواز بودی
پنجمین مطلب پربیینده در 24 ساعت گذشته با یک میلیون و پانصد هزارنفر بازدید
قصه روباه و کلاغ - یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد.
درباره معنی و مفهوم شعر روباه و زاغ فارسی پایه چهارم از حبیب یغمایی 🦊، نتیجه گیری از شعر روباه و زاغ، مفهوم شعر روباه و زاغ چیست
رایگان ثبت نام کنید و اولین نفری باشید که از پست های جدید مطلع می شوید.