یکی بود یکی نبود توی جنگلی سرسبز و زیبا روباهی زندگی می کرد که خیلی لاغر بود. هر کس این روباه رو می دید با خودش می گفت: روباه بیچاره حتما چیزی برای خوردن پیدا نمی کنه اما این حرف درست نبود چون جنگل پر از شکار بود ولی روباه حال شکار کردن نداشت وبه جای هر کاری دلش می خواست بخوابه. هر وقت هم گرسنه می شد، آهسته چشم های خواب آلودش رو این طرف و اون طرف می گردوند و شکار کوچکی پیدا می کرد اون رو می خورد و