از دست خانواده همسرم عصبانی بودم. در دلم با آنها دعوا میکردم که چرا برای آمدن برنامه ریزی نکردهاند. آن همه راه را آمده بودیم. اما جای یک دقیقه بعدمان هم مشخص نبود. مادرشوهرم با آرامشی که در کلامش پیدا بود، میگفت: «آقا خودش ما رو طلبیده خودش هم برامون جای خواب و غذا پیدا میکنه. ما مهمان آقاییم.»