ترسیده بود. چشمهایش را آرام باز کرد. خون! دستهای آرتین خونآلود شده بود و حسابی میسوخت و درد میکرد. مثل همیشه مادر را صدا زد. اما جوابی نشنید. انگار پدر هم نگران او نبود! آرشام هم همینطور. قایم باشکی در کار نبود و کسی چشم نگذاشته بود تا آرتین کوچولو خودش را گوشه و کناری پنهان کند. مثل اینکه این بار همه چیز واقعی بود. حتی تفنگ و گلولههایش.