قصه مادر بزرگ مهربون یکی بود یکی نبود میون شهر قصّه ها یه جای خیلی با صفا مادر بزرگ پیری بوود اون عزیز بچه ها بود مادر بزرگ مهربون که توب یه روستای کوچیک و خیلی دور زندگی میکرد. یه روز با خودش گفت:من دلم واسه نوه های خوشگلم توی شهر تنگ شده بهتره از این ماست و پنیر و کره ای که درست کردم جمع کنم