حضرت فرمود: چه شده که به این بلا دچار شده ای؟ گفت. در اوج جوانی آلوده به هر گناهی بودم، پدرم از من بسیار رنجیده بود. بارها مرا نصیحت کرد و من توجهی به نصایح او نکردم. یک بار در این شهر به من گفت. یا دست از گناهان بشوی یا به مسجد الحرام می روم و تو را نفرین می کنم. گفتم. آنچه از دستت برآید کوتاهی مکن. و چوبی هم بر سرش کوبیدم که نقش بر زمین شد! به مسجد الحرام رفت و با اشک چشم به من نفرین کرد، ناگهان بدنم از کار افتاد و به این صورت که می بینید در آمدم.