داخلِ کافه نشسته بودممیزِ کناری ام دختر و پسری بودند،که ناخواسته توجهم را جلب کردندهمدیگر را نگاه میکردند و کلامی بینشان رد و بدل نمیشدبغضی که دختر داشت و هر لحظه منتظرِ شنیدنِ صدای انفجارَش بودمو پسری که بی تفاوت ترین آدمِ روی زمین بودبالاخره قطره ای از چشمِ دختر جاری شد و تمامِ پهنای صورتش را گرفت