شب شده بود ، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند ، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند .
اما مامان هر وقت که مینا از ا