فلق در سینه اش آتشفشان صبحگاهی داشت که خون آلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت طراوت در هوا از ریشه زنجیر می روید زمین در خود سپیداری در اعماق سیاهی داشت مگر خورشید را هم می توان خاموش کرد آخر کسی از تیره ی شب در سرش افکار واهی داشت کدامین گل به جرم عطر …