مرد سرش را پایین انداخت. گونه هایش سرخ شده بود، با پارچه ای که در دست داشت، عرق پیشانی آفتاب سوخته اش را پاک کرد و بریده بریده گفت: شش تا بچه دارم... قد و نیم قد... چهارصد درهم بدهکارم... . از این پا به آن پا شد و ادامه داد: طلبکارها پولشان را می خواهند..