داستان راه و بیراه: مرد راست و درستی بود که مردم به او «راه» میگفتند. راه، روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و باروبندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.