یکی بود و یکی نبود . مار مغروری بود که خیلی از بوی پونه بدش می آمد . یک روز که از خواب بیدار شد ، دید که درست کنار خانه اش یک پونه روییده است ، فوراً آن را کند و بیرون انداخت . فردای اون روز وقتی از خواب بیدار شد بوی پونه را حس کرد ، به سرعت از خانه خارج شد و با کمال تعجب دید که جای آن یک پونه دو تا در آمده ، این بار عصبانیت بیشتر پونه ها را کنده و به یک طرف پرتاب کرد و بادُمش محکم چند ضربه روی آن