این مراجرای واقعی یکی از دوستان هست ...خانه خرابهی کنارخونمون بود همیشه کنجکاو بودم صاحب خانه پیرمردی بود که چند سال پیش فوت کرده بود وبچهی هم نداشت خانه قدیمی پراز برگ های درختان من همیشه روزها از طبقه بالا که بودم به حیاط خونه قدیمی نگاه میکرم ماجرا ازاونجا شروع شد که عصر توپ فوتبالم افتاد توحیاط همسایه همون حیاط پیرمردفوت کرده من ودوستم بودم ازرودیوار به هرزحمتی خودمو