"***خدایا کفر میگویم پریشانم پریشانم چه می خواهی تو از جانم نمی دانم نمیدانم مرا بی آن که خود خواهم اسیر زندگی کردی تو مسوولی خداوندا به این اغاز وپایانم من آن بازیچه ای هستم که می رقصم به هر سازت تو می خندی از آن اول به این چشمان گریانم نه در مسجد نه میخانه نه در دیری نه در کعبه من آن بیدم که می لرز"