فهرست نوشته های mehri ghorbani در 1392: وبلاگ mehri ghorbani در نی نی وبلاگ با 31 صفحه خاطره و عکس؛ نی نی وبلاگ سرویس ثبت خاطرات بارداری، خاطرات کودک و خانواده
آذین (،۲۱،۲۰) بعد از تموم شدن دانشگاه ،بیشتر وقتم تو خونه می گذشت، دنبال کار بودم ...چند جا فرم استخدام پر کرده بودم ولی هنوز خبری نبود،به پول احتیاجی نداشتم و صرفا برای اینکه سرم گرم باشه و رشته درسی ام تو دستم باشه و چهار سال دانشگاه رفتنم به اصطلاح به بار نشسته باشه، میخواستم مشغول کار بشم..یک مدت بعد ،بالاخره تو یکی از همون شرکت ها پذیرفته شدم. صبح تا عصر سرم گرم بود ،راضی بودم..شرکت برای یکی از دوستای قدیم پدرم بود .مادرم و پدرم خیالشون راحت بود ..دو سه ماهی گذشت.یک روز عصر ،خسته از کار، تو اتاق خودم بودم و تازه چشمام داشت گرم خواب میشد که صدای زنگ تلفن تو هال منو به خودش آورد.. غر زدم؛وای..خوابم بپره، دیگه خوابم نمیبره ،این کیه الان زنگ زده آخه؟خروس بی محل ..چند باری غلت زدم تو تختم، دیدم نه..محاله وقتی خواب زده بشم ،بتونم دوباره بخوابم...اومدم بیرون ،مادرم هنوز مشغول صحبت با تلفن بود،با اشاره پرسیدم کیه؟مادرم انگشت اشاره اشو سمت بینیش برد که ساکت باشم..هیشی گفتم و رفتم تو آشپزخونه..زیر لب غر زدم:بیست دقیقه اس تلفن مشغوله،اوووف..هر کی هست، چه پُرچونه ام هست ... دوتا چایی ریختم ،بردم تو هال و منتظر نشستم تا مامانم تلفنش تموم بشه...اشاره کردم :سرد شد چایی...وقتی اومد کنارم نشست، گفتم مامان کیه ماشاالله، حداقل نیم ساعته حرف میزنین..من به جای شما،چونه ام درد گرفت..جواب داد:مامان جان ،بنده خدا داره حرف میزنه نمیتونم وسط حرفش ،بگم کاری ندارین خداحافظ که... چند لحظه سکوت کرد..نمیخوای بدونی کی بود؟گفتم :خب..با من که کاری نداشت..چه اهمیتی داره آخه؟ نیم نگاه اجمالی بهم اندخت:اتفاقا اصل و اول و آخر حرفهاش تو بودی...متعجب گفتم :با من کار داشت و کارشو به شما گفت ؟؟خندید: :آخه تو این جور موارد ،اول با مادر دختر صلاح مشورت میگیرن..دوزاریم افتاد..چیزی نگفتم..مادرم خودش دوباره شروع کرد:آذین نمیخوای بدونی کی بوده اصلا؟گفتم:هر کی میخواد باشه ،من خیال ازدواج ندارم ..میدونین خودتون ... گفت :حتی ...حتی اگه میلاد باشه؟یک لحظه قلبم تپش گرفت ..آروم لب زدم :میلاد ؟پسرعموی شوهر زینب؟ جواب داد:آره مادر..مثل اینکه چند روز پیش ،از زینب خواسته بودن ،پیغام برسونه به ما ،میخواستن ببینن مزه دهن ما چیه..ادامه داد :خب...منم گفتم به زینب که اصل کار خود آذین هست ،اون اگه بخواد ما حرفی نداریم ..بخدا مامان جان خود زینب هم میدونه که تو قصد ازدواج نداری ،اون هم رودربایستی گیر کرده ...زینب هم فقط پیغام رسونده..بدون حرفی رفتم اتاقم.. جلوی آینه به خودم نگاه کردم ،شده بودم آذین قبل از لحاظ قیافه ،موهام بلندِ بلند شده بودن تا پایین کمرم ...هنوز اما لاغر بودم با جثه کوچیک ..به چشماهام خیره شدم ،چشم هایی که نمیتونستن چیزی رو لااقل از خود من مخفی کنن ..که..که همین چشمها، هنوز بعد هفت هشت سال ،با شنیدن یک اسم ...اسم میلاد ...پرفروغ میدرخشند!! مگه میشه میلاد هنوز ازدواج نکرده باشه؟اونهم به خاطر من؟؟باورم نمیشد اینهمه سال هنوز فراموشم نکرده باشه... ذهنم رفت به هشت سال پیش ..خانواده شوهر زینب هر سال محرم ده اول ،مراسم میگرفتن و ما هر ده روز با مادرم تو مراسم شرکت میکردیم..و...اونروز وقتی مراسم تموم شده بود و مردها مشغول آوردن سینی های شله زرد بودن تا برسونن دست خانوم ها برای سمت زنونه..اون چند تا خانم همه دستشون بند پذیرایی بود . نگاهم خورد به پسر قد بلندی و خجالتی که سینی به دست منتظر بود یکی از خانم ها سینی رو از دستش بگیره ..وقتی زینب دید هنوز کسی دستش خالی نشده ،اشاره کرد به من که بلند بشم و سینی رو از دست اون پسر بگیرم..کنار خواهرم ایستاد و یواش گفتم :آجی این سینی سنگینه ،آخه من ؟یهو از دستم نیوفته؟ گفت برو بگیر از دستش بذار همون گوشه تا یکی که کارش تموم شد پخش میکنه.با خجالت نزدیک پسره شدم و وقتی خواستم سینی رو بگیرم یک لحظه نگاهم افتاد به چشمهاش ...چشمهایی که انگار خودِ پیاله عسل بودن.... (۲۱) روزهای بعد هم میلاد رو تو مراسم دیدم،پسر با حجب و حیایی بود..بیشتر تو کار درست کردن و ریختن چایی و پذیرایی از طرف مردها بود.. تو سن حساس و پر شور و حرارت نوجوونی بودم..اون موقع احساس میکردم مرد رویاهامو پیدا کردم...احساس میکردم جوانه های عشق تو قلبم در حال رشد بودن... هر لحظه و هر روز اون پیاله های عسل ، اون چشمان قهوه ای گیرا،تو نظرم بودن... میلاد پسر عموی شوهر زینب بود ،چیز زیادی ازش نمیدونستم... حتی اینکه پسر عموی دامادمونه،رو تو همون مراسم شنیدم...اونم از اونجایی که مادر شوهر زینب ،خیلی تعریفشو میکرد و دعاگوش بود که میلاد خیلی دست کمک بوده تو اون ده روز مراسم.. فکر میکردم این عشق و دوست داشتن، یک طرفه است ..والبته فکر میکردم قراره تا آخر عمرم تو تب و تاب عاشقی بسوزم... ولی وقتی مراسم دهه اول محرم تموم شد و من دیگه میلاد رو ندیدم، کم کم و هر چی بیشتر میگذشت ،کمتر بهش فکر میکردم ... و اونجا بود که فهمیدم ،عشق به اون پسر یه حس گذرا بوده و تو سن من که پانزده سال بیشتر نداشتم احساسات آنی و گذرا طبیعی هستن... چند ماهی گذشته بود و من کاملا میلاد رو فراموش کرده بودم..هر چند همیشه دوست داشتم میلاد خواستگاری ام بیاد و من بشم همسرش.. یادمه بعد از امتحانات نیمه دوم مدارس بود..عصر بود و زینب و زیبا خونمون بودن ..با مادرم سه تایی گرم حرف زدن بودن ... رفتم پیششون نشستم ،مادرم یک قاچ هندونه گذاشت پیش دستی و داد دستم .. مشغول خوردن بودم و اصلا متوجه نشدم حرفشونو به محض اومدن من قطع کردن... شب وقتی زینب میخواست بره،به مادرم گفت :چیکار کنم مامان آخر؟ چون کنارشون نشسته بودم ،مادرم چشم و ابرو اومد:حالا خودم فردا زنگت میزنم... اصلا تو اون حال و حوالی نبودم که اینها در مورد من صحبت و ایما و اشاره میکنن .. فردای اون روز وقتی تو اتاقم آهنگ گوش میکردم ،تلفن خونه زنگ خورد..برداشتم زینب بود:آجی جون ما چطوره ؟خوبی؟.. خوبم ... مامان کجاست؟گوشی بهش بده.. مامانم خودش فهمیده بود زینب باهاش کار داره، ازم خواست برم آشپزخونه بقیه سالاد رو درست کنم و خودش مشغول حرف زدن با خواهرم شد... نمیدونم مادرم حواسش نبود من صداشو و حرفاشو می شنوم که خیلی خونسرد میگفت:دیشب به بابات هم گفتم ،اصلا راضی نیست ،هنوز بچه اس..نه مامان جان..خودت بهشون بگو ..اره بگو آذین بچه اس و هنوز زوده برای ازدواجش..میخواد درس بخونه...چه میدونم از این دست بهونه ها ...نمیدونم زینب پشت خط چی گفت که مادرم جواب داد:اصلا سربازی نرفته ،کارو بار درست درمون هم نداره ،بگذریم از اینکه موقعیت خونوادگیشون به ما نمیخوره ..تو که میدونی ما بند پول و مادیات نیستیم، اره...پول نداره یا خونه نداره ،اینها مهم نیست، فقط یکی اینکه آذین هنوز بچه اس، یکی هم اینکه اون پسر نه کار و باری داره نه سربازی ...آها خوبه ...همینا رو بگو..فقط یه جور نگی مادر که بهشون بر بخوره ،.. بعد از اون تلفن فهمیدم هرچی هست درباره خواستگاری از منه،ولی حتی یک درصد هم فکر نمی کردم به میلاد مربوط باشه....
رایگان ثبت نام کنید و اولین نفری باشید که از پست های جدید مطلع می شوید.