شد چو عالمگیر غفلت، جاهل و دانا یکی است خانه چون تاریک شد بینا و نابینا یکی است نیست مجنون را ز شور عشق پروای تمیز گردباد و محمل لیلی درین صحرا یکی است نیست تدبیر خرد را در جهان عشق کار ناخدا و تخته کشتی درین دریا یکی است ز اختلاف ظرف، گوناگون نماید رنگ می ورنه در میخانه وحدت می حمرا یکی است ما نفس بیهوده می سوزیم در آه و فغان سرکشی و عجز پیش حسن بی پروا یکی است