یادش بخیر... چند ماه پیش دلم گرفته بود با خودم گفتم برم پیش مادرم ساعت سه نیم بعد ظهر بود که راه افتادم رفتم بهشت زهرا تا رسیدم شد ساعت چهار نیم تا نشستم فاتحه و قرآنی برای مادر بخونم و کمی با مادرم درد دل کنم متوجه شدم که ساعت شش ، زمستان هم هوا ساعت پنج کاملا تاریک میشه باز با این حال کمی نشستم ، بجز من دیگه هیچ کس تو بهشت زهرا نبود . ساعت شش نیم بود که راهی خونه شدم از بهشت
رایگان ثبت نام کنید و اولین نفری باشید که از پست های جدید مطلع می شوید.