"بارون شدید می بارید...واسم دست تکون داد..آقا دربست؟؟آره آبجی بیا بالا...یه بچه ام بغلش بود عطرش خیلی واسم آشنا بود،از آینه نگاهش کردم سرش پایین بود،صدای گریه اش رو میشنیدمداشت پشت تلفن میگفت: باشه لعنتی باشه,دیگه خستم کردی،تو این دو سال جز عذاب هیچی واسم نزاشتی..زندگیم رو ازم گرفتی...هی میگفت و اشک "