یه روزی آقـــای کـــلاغ، یا به قول بعضیا جناب زاغ رو دوچرخه پا میزد، رد شدش از دم باغ پای یک درخت رسید، صدای خوبی شنید نگاهی کرد به بالا، صاحب صدا رو دید