ماه بالای سر آبادی است اهل آبادی در خواب روی این مهتابی خشت غربت را می بویم باغ همسایه چراغش روشن من چراغم خاموش ماه تابیده به بشقاب خیار به لب کوزه آب غوک ها می خوانند مرغ حق هم گاهی کوه نزدیک من است : پشت افراها سنجد ها وبیابان پیداست سنگ ها پیدا نیست گلچه ها پیدا نیست سایه های از دور مثل تنهایی آب مثل آواز خدا پیداست نیمه شب باید باشد دب اکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام