چشمهای نجیبش یک دنیا حرف دارد. گردنبندی از منگولههای جورواجور بدن براق و سفیدش را بزک کرده است. پاپوشهای حنایی رنگش را که با طمطراق روی سنگفرش کوچه و خیابان میکوبد، آهنگی موزون در کوچه و خیابان میپراکند. «کری» هر روز صبح از محله خلازیر بیرون میزند و غروب بعد از بارها بالا و پایین کردن محلهها خسته، اما سبک به خوابگاهش برمی گردد.