کیان کوچولو و مامانش می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان،کیان کوچولو رو بغل کرده بود ولی کیان کوچولو دوست داشت خودش راه بره. هی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی کوچولو رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. کیان کوچولو یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد کیان مامان بیا دیگه چرا